دفترچه ی یاد ( زندگی عطر به جاماندۀ "یاس"، لای دفترچه ماست)

دفترچه ی یاد ( زندگی عطر به جاماندۀ "یاس"، لای دفترچه ماست)

تجربه ای در وبلاگ نویسی ندارم. هدفی هم در کار نیست. جز یادداشت گفت و گوهایی تنهایی ام با " . . ."
دفترچه ی یاد ( زندگی عطر به جاماندۀ "یاس"، لای دفترچه ماست)

دفترچه ی یاد ( زندگی عطر به جاماندۀ "یاس"، لای دفترچه ماست)

تجربه ای در وبلاگ نویسی ندارم. هدفی هم در کار نیست. جز یادداشت گفت و گوهایی تنهایی ام با " . . ."

آنکس که دلش زنده شد به عشق، دو گام بیرون از خود نهاده و علاوه بر عاشقی به مرتبه دوستی نایل می آید. در آن هنگام حرکت در جوهرت آغازشده و سرعت می‌گیرد. سرعتی نزدیک به سرعت نور و مطابق قانون نسبیت عام، به طور نسبی از بُعد زمان خارج می‌شوی و گذر زمان را احساس نخواهی کرد. و به زبان خودمانی می‌گویی "نفهمیدم که وقت کی گذشت". وآن هنگام در درون، حلاوتِ شیرین‌ترین نعمت پروردگار را احساس می‌کنی.

آری تو در آن لحظه عاشقی و در «لحظه» در حال زیستنی.

تو هستی و دلیل بودن دیگرانی. و دیگران هستند و دلیل بودن تو. در رابطه‌ای ناب، برابر، سرشار از امید به آینده، به دور از هر گونه کسالت.

و تو

پَرشی خواهی داشت، تا به اندازه عشق

تا به هم قد خدا

به بلندای فلک

فارغ از هر عادت.

و تو . . .

همچنان آن حشره،

همچنان مرغ مهاجر،

گام برخواهی داشت در مسیر فردا، در طریق امروز، در مدار دنیا

و به قول سهراب

"زندگی مجذور آینه است

زندگی گل به توان ابدیت

زندگی ضرب زمین در ضربان دل" توست.

و تو بی آنکه بدانی که چرا اسب نجیب است و چرا می‌گویند؛  که کبوتر زیباست

دوست خواهی داشت

همه را با همه‌ی هستی خود.

درک خواهی کرد

 همه را با همه‌ی مستی خود.

واژه را خواهی خواند از نگاه معشوق

واژه را خواهی خواند با نوای باران.

چترها را  بَربَند. 

چترها را  بَربَند. 

 

ر_عسکری

در دیاری که در آن      سایه ی مرگ،

برتر از سایه ی سرو

برتر از سایه ابر

برتر از هرچه خلایق به چشمش دیده

و به پهنای خدا،  بر سرم افتاده

نفسش با نفسم دست و گریبان شده اند.

و در این وادی سرد

مملو از محنت و درد

سوز و سرما و نَبرد

با دلم هیچ نکرد

جز دوئل با خودِ مرگ

                                   رضا

                                13/9/1397

سرد است و همه جهان سراسر درد است

دردم همه از شتای نامردان است

آن کس که مکید شیره ی جانم را

تردست تر از تمام طراران است

........................................................

در کسوت دوست سینه ام چاک زدند

در دل حسد و قسم خوران لاف زدند

اینان که شمایلی چو عیسی دارند

از هر طرفی دشنه بر این جام زدند


شنبه 15 اردی بهشت 1397

قصه ­ام آن سوی مرگ

قصه ­ام آن سوی مرگ

 

بی­ گُمان در گذرِ روز و یا در یک شب

راهم از راهِ منیّت جدا خواهد شد.

من در آن لحظه حساس، در آن نقطه­ ی عطف

بیش از هر چیز تو را می­ بینم

پیش تر از هر چیز

بیشتر از هر روز

سهل تر از هر بار

فاش تر از هر سو.

آن چنان پیدایی،  به گمانم که تو را بار دگر یافته­ ام !

...

تا رسیدن به تو یک گام دگر محتاجم

راهِ رفتن باز است ...

جاده­ ای باز و فراخ

به بلندای افق

به فسیحی[1] خدا

آنچنان سرسبز است، که تنم محو تماشا شده است

آنچنان خوش بو است، که تنم مَست شده، چشم در بَست شده

من تنم لَخت شده، همچو یک نعش شده

تن من با تن خاک، چه هم آغوش شده !

خاک سرد است اینجا !

منتظر می­ مانم تا که گرما برسد از سویی.

چشم من در راه است

...

لشکر مورچگان در راهند

تا که تسهیم کنند، خوب را از بدِ من

مُورَکان مأمورند

تا که این پوسته ام چاک دهند

هرچه استملاک است، به تن خاک دهند.

...

ذرّه ام ساخته اند، ذرّه ای خُرد و بسیط

ذرّه­ ام  ذرّه ای از خاکِ طبیعت باشد

تا که من بِتْوانم،  همه تن چَشم شوم

همه تن گوش شوم

بی تن اما سرشار،

مَملُو از هوش شوم

راستی؛

سیل موّاج طبیعت، مرا تا به کجا خواهد بُرد؟

می­ شوم آب؟ و یا تکه‌ی یخ؟

یا که در آتش سرخ، زردتر خواهم شد؟

نکند ذرّه من، بشود پست تر از هر چه که هست !

مُورکِ خوش سیما    ای تو مأمور خدا

ذرّه­ ام را بده بر آب و یا بر بادش

تا که یک روز نشانی گیرد   زِ  رهایی و «رها»

تا که یک روز رسد                به رهایی و «رها»

مورک خوش سیما... ای تو مأمور خدا ...

 

          ر- عسکری

چهار شنبه 18 بهمن 1396

               7:15

 



[1] . فسیح: جای وسیع و فراخ

وایسا دنیا، من می خوام پیاده شم

"وقتی خواستم زندگی کنم، راهم را بستند. وقتی خواستم ستایش کنم، گفتند خرافات است. وقتی خواستم عاشق شوم، گفتند دروغ است. وقتی گریستم، گفتند بهانه است. وقتی خندیدم، گفتند دیوانه است. دنیا را نگه دارید می خواهم پیاده شوم."


 معلم شهید، علی شریعتی*

هوا پائیزی و بارانی ام من

هوا بارانی است و فصل پاییز

گلوی  آسمان از بغض  لبریز

 

به سجده آمده ابری  که انگار

شده از داغ تابستانه  سرریز

 

هوای  مدرسه ، بوی الفبا

صدای زنگ اول محکم و تیز

 

جزای خنده های بی مجوز

و شادی ها و تفریحات  نا چیز

 

برای نوجوانی های ما بود

فرود خشم و تهمت های یک ریز

 

رسیده  اول  مهر  و درونم

پرست ازلحظه های خاطرانگیز


کلاس درس خالی مانده از تو

من و گل های  پژمرده  سر میز   

******

هوا  پاییزی  و بارانی ام  من

درون خشم  خود زندانی ام من


چه فردای خوشی راخواب دیدیم !

تمام  نقشه ها  بر آب  دیدیم  !


چه دورانی چه رویای  عبوری !

چه جستن ها به دنبال  ظهوری !


من و تو نسل  بی پرواز  بودیم

اسیر  پنجه های   باز   بودیم


همان بازی که با تیغ سرانگشت

به پیش چشم های من ترا کشت

 

******

تو جام شوکران را سر کشیدی

به  ناگه  از کنارم  پر  کشیدی


به  دانه   دانه   اشک   مادرانه

به  آن   اندیشه  های   جاودانه


به قطره قطره خون عشق سوگند

به  سوز سینه های   مانده  در بند


دلم صد  پاره شد  بر خاک  افتاد

به  قلبم  از غمت  صد  چاک  افتاد


بگو  آنجا  که رفتی  شاد هستی ؟‌

در آن  سوی  حیات آزاد  هستی ؟


هوای  نوجوانی  خاطرت  هست ؟‌

هنوزم عشق میهن در سرت هست ؟


بگو آنجا که رفتی هرزه ای نیست؟

تبر تقدیر سرو و سبزه ای نیست ؟‌


کسی  دزد شعورت  نیست  آنجا ؟‌

تجاوز  به  غرورت  نیست  آنجا ؟


خبر از گورهای بی نشان هست ؟‌

صدای ضجه های مادران هست  ؟‌


بخوان هم درد من ،هم نسل و همراه

بخوان شعر مرا با حسرت و  آه


دوباره  اول   مهر ست و  پاییز

گلوی   آسمان  از  بغض   لبریز


من و میزی که خالی مانده از تو

و  گل هایی  که   پژمرده  سر میز


هیلا صدیقی

پرواز با خورشید / فریدون مشیری


بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال
پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم
خورشید از آن دور از آن قله پر برف
آغوش کند باز همه مهر همه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی است که چون من
از لانه برون آمده دارد سر پرواز
پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که سراپای تو در روشنی صبح
رویای شرابی است که در جام بلوراست
آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب
از بوسه خورشید چون برگ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنای تو باز است
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را نتوانم که نپویم
هر صبح در آیینه جادویی خورشید
چون می نگرم او همه من من همه اویم
او روشنی و گرمی بازار وجود است
درسینه من نیز دلی گرم تر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
ما هر دو در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم
ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت
با دیده جان محو تماشای بهاریم
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که سرمست و غزلخوان من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم

چه شد؟

من که داشتم زندگی ام را می کردم

همچون کودکی بی آلایش

. . .

راستی چه شد که لواشک خوردن از یادم رفت؟!

راز شیعه

می توان به دروغ جملات عاشقانه بر زبان جاری ساخت

اما ، نمی توان به دروغ عاشقانه گریست

الهی

الهی راضی‌ام به رضای تو

اما نه به معنای این که خوشحالم

فقط راضی‌ام به رضای تو

همین و بس

چون تو خدایی و من بنده‌ی خدا

چون تو چنین خواسته‌ای و من تو را خواسته ام

و من تسلیم توام

یا مقلب القلوب و الابصار

یا مدبر اللیل و النهار

یا محول الحول والاحوال

حول حالنا الی احسن الحال

حول حالنا الی احسن الحال

حول حالنا الی احسن الحال

اکسیر جوانی و راز جاودانگی

اکسیر جوانی و راز جاودانگی این است:

"کاری را که خیلی دوست داری در کنار کسی که خیلی دوست داری و همراه با او انجام دهی".

در این صورت حرکت در جوهرت آغازشده و سرعت می‌گیرد. سرعتی نزدیک به سرعت نور و مطابق قانون نسبیت عام، به طور نسبی از بُعد زمان خارج می‌شوی و گذر زمان را احساس نمی‌کنی.

و به زبان خودمانی می‌گویی "نفهمیدم که وقت کی گذشت". و در درون، حلاوتِ شیرین‌ترین نعمت پروردگار را احساس می‌کنی.

آری تو در آن لحظه عاشقی و در «لحظه» در حال زیستنی.

تو خوشبخت‌ترین انسان روی زمینی و در عین حال مایه‌ی شادکامی و خوشبختی انسانی دیگر.

از انجام کاری را که بسیار دوست داری احساس رضایت می‌کنی و از بودن با کسی که بسیار دوست داری احساس بودن بی نهایت. احساس توجه به خود. و احساس این که برای خودت ارزش قایل هستی. بدین سان، دیگر دنیا برایت جایی برای خسران نیست. در صورت خستگی در کوره راه های زندگی با بوئیدن و چشیدن اکسیر عشق احساس خسران و نومیدی نخواهی کرد. چرا که در این سفر راه را خود برگزیده‌ای و بهانه‌ای برای عتاب و خطاب نیست.

از بودن در کنار کسی که خیلی دوست داری احساس دیده شدن توسط دیگران، احساس دوست داشته شدن، احساس احترام، احساس تعلق و در یک کلام عشق را با تمام وجودت ادراک می‌کنی.

از انجام کاری که خیلی دوست داری در کنار و همراه با کسی که خیلی دوست داری احساس تفاهم، حس رفاقت، احساس همکاری، میل به فداکاری و در یک کلام احساس دوستی متقابل را با پوست و خونت خواهی فهمید.

آری تو عاشقی و علاوه بر عاشقی به مرتبه دوستی نایل آمده‌ای. تو هستی و دلیل بودن دیگرانی. و دیگران هستند و دلیل بودن تو. در رابطه‌ای ناب، برابر، سرشار از امید، آینده، به دور از هر گونه کسالت.

و تو

پَرشی خواهی داشت، تا به اندازه عشق

تا به هم قد خدا

به بلندای فلک

فارغ از هر عادت.

و تو . . .

همچنان آن حشره،

همچنان مرغ مهاجر،

گام برخواهی داشت در مسیر فردا، در طریق امروز، در مدار دنیا

و به قول سهراب

"زندگی مجذور آینه است

زندگی گل به توان ابدیت

زندگی ضرب زمین در ضربان دل" توست.

و تو بی آنکه بدانی که چرا اسب نجیب است و چرا می‌گویند؛  که کبوتر زیباست

دوست خواهی داشت

همه را با همه‌ی هستی خود.

درک خواهی کرد

 همه را با همه‌ی مستی خود.

واژه را خواهی خواند از نگاه معشوق

واژه را خواهی خواند با نوای باران.

 

چترها را  بَربَند. 


#ر_عسکری

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم/دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی

چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی

تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی

چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی

بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی

دل خویش را بگفتم چو تو دوست می‌گرفتم

نه عجب که خوبرویان بکنند بی‌وفایی

تو جفای خود بکردی و نه من نمی‌توانم

که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی

چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان

تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمی‌شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی

تو که گفته‌ای تأمل نکنم جمال خوبان

بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی

در چشم بامدادان به بهشت برگشودن


نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی


سعدی- غزل شماره 505

زندگی

زندگی زیبا است.

باید اما حس کرد

      اندکی نامعمول.

 

متفاوت تر از آن روی که هست.

متفاوت تر از آن چیزی که

همگان می بینند،

     همگان می بویند،

         و به ما می گویند.

 

زندگی جاری است

لاجرم می باید

زندگی را حس کرد.

 

راه آن آزادی

و رهایی ست ز بند عادت.

 

عادت اما زهر است

     نیش در نوش همه.

بی خبر می آید

   رخوتی سخت ترا می گیرد

               و تو می پنداری

              که یکی جانداری

غافل از مردن خود

بی خبر جان دادی.

 

 زندگی را باید،   نگرید و شنوید

           هم چشید و بویید

زندگی را باید

       با سر انگشت خیال

لمس می باید کرد

تا که جاری گردد،  جان آن در جانت

 

عادت اما مرگ است

    همچو مردن سرد است.

          گرم می باید کرد

جان خود با نفس یک گل یاس

باید آن را بویید

همزمان هم نگرید

لمس می باید کرد

و دگر بار چشید

تا که بتوان شنید

    هَمسُرایی خدا را با ما

         رقص گل را با باد

گوش باید سپرد به ندای یاران

گوش جان باید داد به صدای باران.

 

زندگی خاک، خدا

زندگی آب، هوا

زندگی باد و گیاه

زندگی سهم من از هستی هست.

 

زندگی باران است

زندگی می بارد

  زندگی جاری است

 

زندگی

 دیدن آرامش تام

 در پس چشم سیاه گربه ی همسایه ست.

 

زندگی ماندن یک گنجشک است

    بر لب پنجره ات

         که گشایی به هنگام سحر.

 

زندگی در زدن رُفتگر است

    تا ببخشی تو بدو

       اسکناسی به همراه سلام

او پیام آور صلح است میان تو و خود

بی گمان

او نیز پیغامبر است

    و رسول امید

 

زندگی ساز و نواست

زندگی آب و هواست

زندگی عطرِ به جا مانده ی یاس ،   لای دفتر چه ی ماست

زندگی شیرین است

زندگی شیره ی شیرینِ گُلِ یاسِ خداست.

 

 

زندگی یک قلم است لای دفترچه یاد.

 

زندگی

    درد پیچیدن پاست

      لحظه ای تلخ، ولی

     عاقبت شیرین است.

درد بر باد فناست

خاطره باقی است

 

زندگی

   دیدن آن گوشه ی شهر

      بر فراز برج است

        نقطه ای دور ولی نورانی

دور و نزدیک مباد

   آنچه را نورانی است

 

می زنم من فریاد

هر چه شد باداباد

     نور در قلب تو باد

     نور بر روح تو باد

ای رهاتر از باد

 

 

زندگی خواندن صد باره شعری ست

که پیداست در آن رد پایی از تو

 

زندگی هست

بیا باور کن

زندگی زیبا هست

باید اما حس کرد

اندکی نامعمول

#ر_عسکری

یاس

فصل یاس آمد و رفت

فصل نار است و انار

باغبانِ گل یاس، روی در پرده کشید

سهم من را از یاس، از نظرگه برچید.

 

سهم من از گل یاس، حسرت یک نظر است

حسرت یک دَم خوش. یک نفس تا ته اعماق وجود.

دانه های دل من مانندِ،

 دانه های دلِ این خون‌جگر است.

دانه های دل من، دست خواهش به تمنای تو رحمان دارد.

دانه های دل من گشت هویدا و خبر آورده،

از تَرَک بر دل من.

چون ترک بر دلِ پرآب انار.

دانه های دل من خبر از حال و هوایم دارند


و تو . . .

بی خبر از دل من

روز وداع

دیر زمانی نبود که از دیدنش می‌گذشت.

. . .

اما گذشت.

خیلی زود گذشت.

تا آن روز. همانجا.

آن روز وداع. آن روز اَلیم به منتها. آن روز که رسیدم به انتها.

همانجا که در روز نخست برایم نذر کرده بود زیارت عاشورا.

 

و حالا بعد از گذر روزها ...

 دیدمش

محرم بود و لباس سیاه برتن داشت.

عزادار امام و یارانش بود.

اما در دل عذاب دیگری نیز داشت.

نیازی به گفتن نبود. در چشمانش هویدا بود و من از نگاهش خواندم.

دیدمش، هم عزا را و هم عذاب را. اما سر به پایین انداخته و چشم بر زمین دوختم. گویی که ندیدمش. در دل گفتم با این رخت سیاه چه زیباتر است از همیشه. شرم کردم، سرگرداندم و بر خود لعنت فرستادم. قرار بود جز معنا در او نبینم. سلام کردم و هیچ نگفتم.

. . .

بعد از ساعت یا ساعاتی دیدم که می‌رود. می‌دانستم که بار آخر است. او می‌رفت و من نظاره‌گر رفتنش بودم. درد رفتن را با تمام وجودم احساس می‌کردم. چیزی به مانند قالب تهی کردن. گویی که جانم به جانش بسته بود و با هرقدم دورتر شدندش جانم از کالبدم بیشتر به بیرون کشانیده می‌شد. "او می‌رود دامن کشان من زهر تنهایی چشان".  فکر نمی‌کردم که جان کندن تا به این اندازه سخت است. "ای ساربان آهسته ران کآرام جانم می‌رود".


رفت و رفت و رفت. آنقدر رفت تا که رفت. از نظر غایب شد. اگر چه از نظر رفت اما از دل نرفت. با رفتنش از نظر، دیده تار شد و با ماندنش در دل، دل تنگ. و از این تناقض عظیم مرگ را در سیاهی‌های مقابلم به چشم دیدم. چیزی نمی‌دیدم و نمی‌فهمیدم. هر آنچه که بود به یکباره آوار شد. نفس به تنگی گرایید. تنگ‌تر از نفس عاشق. گریزناپذیرتر از هرچه سیاه چاله در گیتی. او که رفت دیگر چیزی دلگشا نبود. دیگر چیزی برای دلشادی نیست. و ... دل مُرد. دل که مُرد، من نیز مُردم.

انا لله و انا الیه راجعون

به امید آن روز

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

ادراکات، دست کم ادراکات خیالی، تبادراتی است از اشیاء، امور و نظایر آن به ذهن.

اموری که با قرار گرفتن در مرکز اندیشه و خیال، در پیرامون خود مجاور و مقارن با دیگر پدیده‌هاست.

مجاورات و مقارناتی که به حکم حواس تقویت می‌شوند و احساسات را برمی‌انگیزانند. بی‌‌آنکه نیازمند آن باشند. چه، گاه شاهد اموری هستیم بی‌آنکه مابه‌ازایی در خارج داشته باشند صرفاً به حکم تخیل یا تعقل معنا یافته و موجودیت می‌یابند. بی‌آنکه برای وجود نیازی به حواس داشته باشند.

. . .

به قول معروف "بگذریم".

. . .

به خود می‌نگرم و ذهنم را می‌کاوم.

بیش از هر چیز ترا می‌یابم. و در اندیشۀ تو، نخستین چیزی که به ذهن متبادر می‌شود صلوات بر محمّد است و آل محمّد.

در آغازِ راهی که نیت کرده بودم با هر یاد تو صلواتی نثار تو، خود و هستی کنم این صلوات بر محمد و آل محمد بود که مجاور نام و یادت بود. اما امروز با هرصلواتی که به گوش می‌رسد نام و یاد تو به ذهن متبادر می‌شود.

دیگر تشخیص این که "تو" مقارن و مجاورِ نامِ بهترین بندگان خدایی یا این که نام و یادِ بهترین بندگان خدا یاد آور نام "تو" برایم چندان ساده نیست. معاذ الله

 العیاذ بالله

نمی‌دانم که شطح است یا حقیقت. لیک می‌دانم که واقعیت است برای من. رخداد و اتفاقی انکارناپذیر.

بی‌گمان در ذهنم مقارنه‌ای رخ داده میان نام و یاد تو با یاد نام خوب‌ترین بندگاه خدا.

یا زهرای مرضیه!

 

 

پناه می‌برم به خدا از شر شیطان رانده شده.

اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم

قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ ﴿١

 مَلِکِ النَّاس ِ﴿٢

إلَهِ النَّاسِ ﴿٣

مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ ﴿٤

الَّذِی یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ ﴿٥

مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ ﴿٦ 

 

سه شنبه - ۲۳ خرداد ۱۳۹۶

١٨ رمضان ١٤٣٨

ای یوسف خوش نام ما خوش می‌روی بر بام ما

ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

 

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما

جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما

 

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما

آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

 

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما

پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

 

در گل بمانده پای دل جان می‌دهم چه جای دل

وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما


                      مولوی، دیوان شمس، غزل شماره چهارم

تو هستی و با یاد تو، یاد خوبانم

نیت کرده بودم هرگاه که به یادت افتادم با ذکر صلواتی خاطرم را با خاطراتت شیرین‌تر کنم. و اگر ثوابی هم داشت برای تو.

روزها و شب‌ها می‌آیند و می‌روند.

وه!!! که روزها و شب‌هایم چه سرشار از سلام و صلوت بر محمّد و آل محمّد است.

شاید خدا تورا فرستاده بود تا روح تاریکم به واسطۀ تو و یاد خوبان سپید و روشن و روان پریشانم نیکو گردد.

این که زهره ای یا شمس را نمی دانم. اما

بی‌گمان تو واسطۀ فیضی.


دیگر به دیدن باران نیازی نیست تا به یاد تو باشم.

تو هستی و با یاد تو، یاد خوبانم.

روح یک انسان بی روح

روح یک انسان بی روح


یادم می‌آید سال پیش همین ایام بود. ماه رمضان بود. از یک سو تلاش برای بندگی از سوی دیگر داغ ننگ نابندگی.

 حال و روز خوبی نداشتم. گرمای بیرون در مقابل آتش درون هیچ به نظر می‌رسید. فکر می‌کردم سخت‌ترین لحظات عمرم را در حال سپری کردنم. از دست خود و دیگر بندگان خدا هیچ گریزی نداشتم جز به خود خدا.

یک سال گذشت. به ظاهر همه چیز رو به راه شده. اما باید اعتراف کنم که حالم بهتر از سال پیش نیست. اگر چه به ظاهر آرام اما به واقع ناآرامم. شکل ناآرامی تغییر یافته اما از شدتش که کاسته نشد هیچ، بل صد چندان شده. احساس می‌کنم چیزی در درونم مرده. چیزی که باید از درون محرکم باشد و مرا به زندگی وادارد، چون سُرب سرد و سنگین شده. به جای سبکی احساس سنگینی مضاعف دارم و همواره می‌اندیشم جنازه‌ای از درون بر دوشم سنگینی می‌کند.

به گمانم روحم مرده است.

هرچند امیدی به زندگی دوباره در این جهان ندارم چشم انتظار آنم تا که با گذاردن سر بر زمین از خواب بیدار شوم. شاید آن روز، روز دیدار باشد. به امید آن روز و مشتاق دیدار

چشم انتظار ماه ‌ام همچون شبان دیگر

لیک آسمان گرفته ساتر به روی ساغر

ای ماه من برون آ، از پشت گیتی تار

تا گردد آسمانم روشن به تو دگر بار

            ر- عسکری

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر

بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر

از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست

کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر

حافظ

از آواز تا آوار

شنیده بودم که از "آواز" تا "آوار" تنها یک "نقطه" فاصله است.

اما چه می دانستم که آن یک نقطه مرکز ثقل تمام عالم من است.

سرخوش از آوازی بودم که در گوشم می‌پیچید و قلبم را درمی‌نوردید و شهد عشق را در جانم جاری می‌کرد.

 

تا آن روز...

تا آن روز که آن "نقطه" از زندگی ام حذف شد.

و وقتی آن "نقطه" برداشته شد. بار تمام گیتی را یکجا بر قلبم احساس کردم.

دیگر آوازی نبود که در گوشم بپیچد. قلبم درهم پیچید. سخت شد. سنگ شد. شهدی از آن نتراوید. راه گوش بسته شد. هوش خسته شد. بر پرده ی چشم زنگار گرفته شد. حواس آشفته شد. به اندوه آغشته شد. غم آخته شد. با شوربختی آمیخته شد. بخت بسته شد. هویت برانداخته شد. اصالت بی‌بُته شد. بال پرواز شکسته شد. چینههای مغز پینه‌بسته شد. دروازه‌ امید تخته شد. خاطرات شیرین پشت دیوارهای فروریخته جاگذاشته شد. رُخم رنگ باخته شد. آمال مرگ پشته پشته شد.

در یک کلام همه چیزم در این قمار پاک  باخته شد

 

تازه بود که فهمیدم آوار یعنی چه؟

وقتی که آن "نقطه" برداشته شد.

 

4خرداد 1396

6:20

یا کریم

نمی دونم تا حالا چقدر به یاکریم های دور و برتون توجه کردید. اگه بخوام از خوبی هاش بگم فکر نمی کنم حوصله شنونده قد بده لذا به مختصری از اون اکتفا می کنم

 

دوستت دارم

اعتمادت را، احتیاطت را دوست دارم

تو نه از جنس مردم، اما با مردم بودن و از مردم گریختنت را دوست دارم

تو نه از جنس خاک اما بر خاک بودنت را دوست دارم

خرامان خرامان راه رفتنت را دوست دارم

وقارت را در کمال تواضع، دوست می‌دارم

رنگت به رنگ خاک، اما تو از جنس پروازی، از جنس خدا

اوج گرفتنت را و فرود بی‌ریا یت را دوست دارم

بی‌گمان تو پیام آور خدایی

یا کریم گفتنت را در این ایام بهار که بیش از هر زمان دیگر لب به سخن می‌گشایی، بیش از هر چیز دوست می‌دارم

و دلواپسم

دل واپس آن روز که تَرکمان کنی

تو تنها امید رهایی‌ام در شهر پر غُل و زنجیرمی

 

#ر_عسکری

بیستم فروردین 1396

کاش ندیده بودمت

سال‌های مدیدی بود که شعر نمی‌خواندم. به عمد نمی‌خواندم. می‌ترسیدم . از رفتن شمس. از ماندن در تاریکی. عادت کردم. روحم مُرد. میل به پرواز را در خود کشتم و آسوده بودم که چه آسان حرکت می‌کنم و چه سخت تحریک می‌شوم در میان زمینیان. در اوج مردگی پایم به ریشه‌ای گیر کرد. افتادم. سرم به سنگ خورد. گفتند: مُرد. قلبم نرم شد. صخرۀ قلبم شکافت. کالبدم تَرک برداشت. روحم بیدار شد. از تنم پرید. به یک باره نبش قبر شدم. خود را دیدم. خونم ریخت. به پای ریشه فرو رفت. ریشه جان گرفت. از بند خاک رها شد. سر برآورد. نهال شد. گفتند از خون سر برآورده و نجس است. بریدندش... و پیش خود می اندیشم کاش ندیده بودمش.



کاش نگفته بودمی، کاش نگفته بودمت

کاش نمی‌آمدی، کاش ندیده بودمت


نشسته‌ام با خودِ خود، حرف زنم با تو و خود

حرف زدن چه فایده، کاش ندیده بودمت


آینه‌ای مقابلم، سنگ به شیشه می‌زنم

تا که رَهم ز چنگ خود، کاش ندیده بودمت


تشنه‌ی روی تو منم، نقش به دیده می‌زنم

لیک نمی‌کند اثر، کاش ندیده بودمت


به هر کجا نظر کنم چهره‌ی تو مقابلم

دیده چه کار آیدم، کاش ندیده بودمت


دیده خموش می‌شود، عقل چموش می‌شود

سینه به جوش می‌شود، کاش ندیده بودمت


شمس شدی به روز من، روز بشد همچو سمن

رفتی و شب سایه فِکند، کاش ندیده بودمت


خُور وشی بسان مِهر، چیره شدی به شهر دل

نور فکنده بر دلم، کاش ندیده بودمت


زِمن و زمان من تویی، هوش و حواس من تویی

هوش برفته از سرم، کاش ندیده بودمت


تن همه تن فدای تو، دیده و سر نثار تو

نیست نشانی از رُخ ات، کاش ندیده بودمت


کاش ستاره می‌شدم، خیره نظاره می‌شدم

تا که بگویمت همین...، "کاش ندیده بودمت."

غافل

آزاد گشتم از خودم / در بند دیگر کس شدم

در بند بودن به زِ آن / کس خویشتن غافل شدن

غافل زِ او غافل زِ خود / غافل زِ عالم نیز شد

ای غافل از احوال خود / غافل مشو از یارِ خود

جمعه - ۷ خرداد ۱۳۹۵

8:10 دقیقه

من

ای من زِ من پیدا شده

ای مست و هم شیدا شده

 

ای وادی شط الماء

ای آهوی دشت رها

 

خبطی بکردم من سحر

"من" "تو" بکردم بی ثمر

 

آنگه که من "من من" کنم

خود را در او من گم کنم

 

حاصل ز این غفلت عجب

حاجب بگردد بوالعجب

 

من این نمی خواهم ولی

حاکم شود این مدعی

 

بر روح و جان چون جامه ای

این نِخوَتِ سر نیزه ای

 

حالا که او را دیده ام

فائز ز خود گردیده ام

 

حالا که من نامی شدم (نامی بالنده، نمو کننده)

از ره رها، راهی شدم

 

من گم شدم در خُوی خود

پیدا شدم در اوی خود

 

خود را در او پیدا کنم

من کی من و "من"، "او" کنم

 

جمعه - ۷ خرداد ۱۳۹۵

12:51

عقل

راهیِ راه و دو پایم چوبی است

پای چوبین قسمت ناسوتی است


عقل من حائل ولی مستولی است

قاتل این دل همان معقولی است


*****


عُمر را در پای عقل آتش زدم

قلب را از بیم عشق گردن زدم

 

عقل از دل غافلم بنموده بود

هر چه را می‌دیدمی در عقل بود

 

غافل و کور و کر و اُمی بُدم

بی‌بصیرت لاف الحق می‌زدم

 

گوش افلاک از صدای چون حمیر

خسته و رنجور و بی میل و اسیر

 

ساکت و ناظر به من زُل می‌زدند

پیش من خود را به حیرت می‌زدند

 

من ندانستم که غافل این منم

بی خبر از هر خبر اینجا منم

 

من ندانستم که عقل یک شهپر است

نیمم از حوا و نیمم ز آدم است

 

من ندانستم که عقلم فانی است

آنچه می‌ماند به حق، ربّانی است

 

هان بدان اسرار حق را ای پسر

ذره‌ای گویم از این سّر و خبر

 

کِبر بر عقلِ بشر نادانی است

غفلت از نیم دگر نادانی است

 

در سراشیب حیات زندگی

با همه کوشش برای زندگی

 

حیرتم از حیرتم افزون شده

هر چه را می‌پرورم مدفون شده

 

مردگی آمد نصیب دل بشد

وآن بدآن خاطر که عشقم مرده شد

                               هم بدآن خاطر که دل پژمرده شد