سالهای مدیدی بود که شعر نمیخواندم. به عمد نمیخواندم. میترسیدم . از رفتن شمس. از ماندن در تاریکی. عادت کردم. روحم مُرد. میل به پرواز را در خود کشتم و آسوده بودم که چه آسان حرکت میکنم و چه سخت تحریک میشوم در میان زمینیان. در اوج مردگی پایم به ریشهای گیر کرد. افتادم. سرم به سنگ خورد. گفتند: مُرد. قلبم نرم شد. صخرۀ قلبم شکافت. کالبدم تَرک برداشت. روحم بیدار شد. از تنم پرید. به یک باره نبش قبر شدم. خود را دیدم. خونم ریخت. به پای ریشه فرو رفت. ریشه جان گرفت. از بند خاک رها شد. سر برآورد. نهال شد. گفتند از خون سر برآورده و نجس است. بریدندش... و پیش خود می اندیشم کاش ندیده بودمش.
کاش نگفته بودمی، کاش نگفته بودمت
کاش نمیآمدی، کاش ندیده بودمت
نشستهام با خودِ خود، حرف زنم با تو و خود
حرف زدن چه فایده، کاش ندیده بودمت
آینهای مقابلم، سنگ به شیشه میزنم
تا که رَهم ز چنگ خود، کاش ندیده بودمت
تشنهی روی تو منم، نقش به دیده میزنم
لیک نمیکند اثر، کاش ندیده بودمت
به هر کجا نظر کنم چهرهی تو مقابلم
دیده چه کار آیدم، کاش ندیده بودمت
دیده خموش میشود، عقل چموش میشود
سینه به جوش میشود، کاش ندیده بودمت
شمس شدی به روز من، روز بشد همچو سمن
رفتی و شب سایه فِکند، کاش ندیده بودمت
خُور وشی بسان مِهر، چیره شدی به شهر دل
نور فکنده بر دلم، کاش ندیده بودمت
زِمن و زمان من تویی، هوش و حواس من تویی
هوش برفته از سرم، کاش ندیده بودمت
تن همه تن فدای تو، دیده و سر نثار تو
نیست نشانی از رُخ ات، کاش ندیده بودمت
کاش ستاره میشدم، خیره نظاره میشدم
تا که بگویمت همین...، "کاش ندیده بودمت."