الهی راضیام به رضای تو
اما نه به معنای این که خوشحالم
فقط راضیام به رضای تو
همین و بس
چون تو خدایی و من بندهی خدا
چون تو چنین خواستهای و من تو را خواسته ام
و من تسلیم توام
یا مقلب القلوب و الابصار
یا مدبر اللیل و النهار
یا محول الحول والاحوال
حول حالنا الی احسن الحال
حول حالنا الی احسن الحال
حول حالنا الی احسن الحال
اکسیر جوانی و راز جاودانگی این است:
"کاری را که خیلی دوست داری در کنار کسی که خیلی دوست داری و همراه با او انجام دهی".
در این صورت حرکت در جوهرت آغازشده و سرعت میگیرد. سرعتی نزدیک به سرعت نور و مطابق قانون نسبیت عام، به طور نسبی از بُعد زمان خارج میشوی و گذر زمان را احساس نمیکنی.
و به زبان خودمانی میگویی "نفهمیدم که وقت کی گذشت". و در درون، حلاوتِ شیرینترین نعمت پروردگار را احساس میکنی.
آری تو در آن لحظه عاشقی و در «لحظه» در حال زیستنی.
تو خوشبختترین انسان روی زمینی و در عین حال مایهی شادکامی و خوشبختی انسانی دیگر.
از انجام کاری را که بسیار دوست داری احساس رضایت میکنی و از بودن با کسی که بسیار دوست داری احساس بودن بی نهایت. احساس توجه به خود. و احساس این که برای خودت ارزش قایل هستی. بدین سان، دیگر دنیا برایت جایی برای خسران نیست. در صورت خستگی در کوره راه های زندگی با بوئیدن و چشیدن اکسیر عشق احساس خسران و نومیدی نخواهی کرد. چرا که در این سفر راه را خود برگزیدهای و بهانهای برای عتاب و خطاب نیست.
از بودن در کنار کسی که خیلی دوست داری احساس دیده شدن توسط دیگران، احساس دوست داشته شدن، احساس احترام، احساس تعلق و در یک کلام عشق را با تمام وجودت ادراک میکنی.
از انجام کاری که خیلی دوست داری در کنار و همراه با کسی که خیلی دوست داری احساس تفاهم، حس رفاقت، احساس همکاری، میل به فداکاری و در یک کلام احساس دوستی متقابل را با پوست و خونت خواهی فهمید.
آری تو عاشقی و علاوه بر عاشقی به مرتبه دوستی نایل آمدهای. تو هستی و دلیل بودن دیگرانی. و دیگران هستند و دلیل بودن تو. در رابطهای ناب، برابر، سرشار از امید، آینده، به دور از هر گونه کسالت.
و تو
پَرشی خواهی داشت، تا به اندازه عشق
تا به هم قد خدا
به بلندای فلک
فارغ از هر عادت.
و تو . . .
همچنان آن حشره،
همچنان مرغ مهاجر،
گام برخواهی داشت در مسیر فردا، در طریق امروز، در مدار دنیا
و به قول سهراب
"زندگی مجذور آینه است
زندگی گل به توان ابدیت
زندگی ضرب زمین در ضربان دل" توست.
و تو بی آنکه بدانی که چرا اسب نجیب است و چرا میگویند؛ که کبوتر زیباست
دوست خواهی داشت
همه را با همهی هستی خود.
درک خواهی کرد
همه را با همهی مستی خود.
واژه را خواهی خواند از نگاه معشوق
واژه را خواهی خواند با نوای باران.
چترها را بَربَند.
#ر_عسکری
خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
چو خیال آب روشن که به تشنگان نمایی
تو چه ارمغانی آری که به دوستان فرستی
چه از این به ارمغانی که تو خویشتن بیابی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم
که جفا کنم ولیکن نه تو لایق جفایی
چه کنند اگر تحمل نکنند زیردستان
تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمیشناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
تو که گفتهای تأمل نکنم جمال خوبان
بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمایی
در چشم بامدادان به بهشت برگشودن
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی
سعدی- غزل شماره 505
زندگی زیبا است.
باید اما حس کرد
اندکی نامعمول.
متفاوت تر از آن روی که هست.
متفاوت تر از آن چیزی که
همگان می بینند،
همگان می بویند،
و به ما می گویند.
زندگی جاری است
لاجرم می باید
زندگی را حس کرد.
راه آن آزادی
و رهایی ست ز بند عادت.
عادت اما زهر است
نیش در نوش همه.
بی خبر می آید
رخوتی سخت ترا می گیرد
و تو می پنداری
که یکی جانداری
غافل از مردن خود
بی خبر جان دادی.
زندگی را باید، نگرید و شنوید
هم چشید و بویید
زندگی را باید
با سر انگشت خیال
لمس می باید کرد
تا که جاری گردد، جان آن در جانت
عادت اما مرگ است
همچو مردن سرد است.
گرم می باید کرد
جان خود با نفس یک گل یاس
باید آن را بویید
همزمان هم نگرید
لمس می باید کرد
و دگر بار چشید
تا که بتوان شنید
هَمسُرایی خدا را با ما
رقص گل را با باد
گوش باید سپرد به ندای یاران
گوش جان باید داد به صدای باران.
زندگی خاک، خدا
زندگی آب، هوا
زندگی باد و گیاه
زندگی سهم من از هستی هست.
زندگی باران است
زندگی می بارد
زندگی جاری است
زندگی
دیدن آرامش تام
در پس چشم سیاه گربه ی همسایه ست.
زندگی ماندن یک گنجشک است
بر لب پنجره ات
که گشایی به هنگام سحر.
زندگی در زدن رُفتگر است
تا ببخشی تو بدو
اسکناسی به همراه سلام
او پیام آور صلح است میان تو و خود
بی گمان
او نیز پیغامبر است
و رسول امید
زندگی ساز و نواست
زندگی آب و هواست
زندگی عطرِ به جا مانده ی یاس ، لای دفتر چه ی ماست
زندگی شیرین است
زندگی شیره ی شیرینِ گُلِ یاسِ خداست.
زندگی یک قلم است لای دفترچه یاد.
زندگی
درد پیچیدن پاست
لحظه ای تلخ، ولی
عاقبت شیرین است.
درد بر باد فناست
خاطره باقی است
زندگی
دیدن آن گوشه ی شهر
بر فراز برج است
نقطه ای دور ولی نورانی
دور و نزدیک مباد
آنچه را نورانی است
می زنم من فریاد
هر چه شد باداباد
نور در قلب تو باد
نور بر روح تو باد
ای رهاتر از باد
زندگی خواندن صد باره شعری ست
که پیداست در آن رد پایی از تو
زندگی هست
بیا باور کن
زندگی زیبا هست
باید اما حس کرد
اندکی نامعمول
#ر_عسکری
فصل یاس آمد و رفت
فصل نار است و انار
باغبانِ گل یاس، روی در پرده کشید
سهم من را از یاس، از نظرگه برچید.
سهم من از گل یاس، حسرت یک نظر است
حسرت یک دَم خوش. یک نفس تا ته اعماق وجود.
دانه های دل من مانندِ،
دانه های دلِ این خونجگر است.
دانه های دل من، دست خواهش به تمنای تو رحمان دارد.
دانه های دل من گشت هویدا و خبر آورده،
از تَرَک بر دل من.
چون ترک بر دلِ پرآب انار.
دانه های دل من خبر از حال و هوایم دارند
و تو . . .
بی خبر از دل من
دیر زمانی نبود که از دیدنش میگذشت.
. . .
اما گذشت.
خیلی زود گذشت.
تا آن روز. همانجا.
آن روز وداع. آن روز اَلیم به منتها. آن روز که رسیدم به انتها.
همانجا که در روز نخست برایم نذر کرده بود زیارت عاشورا.
و حالا بعد از گذر روزها ...
دیدمش
محرم بود و لباس سیاه برتن داشت.
عزادار امام و یارانش بود.
اما در دل عذاب دیگری نیز داشت.
نیازی به گفتن نبود. در چشمانش هویدا بود و من از نگاهش خواندم.
دیدمش، هم عزا را و هم عذاب را. اما سر به پایین انداخته و چشم بر زمین دوختم. گویی که ندیدمش. در دل گفتم با این رخت سیاه چه زیباتر است از همیشه. شرم کردم، سرگرداندم و بر خود لعنت فرستادم. قرار بود جز معنا در او نبینم. سلام کردم و هیچ نگفتم.
. . .
بعد از ساعت یا ساعاتی دیدم که میرود. میدانستم که بار آخر است. او میرفت و من نظارهگر رفتنش بودم. درد رفتن را با تمام وجودم احساس میکردم. چیزی به مانند قالب تهی کردن. گویی که جانم به جانش بسته بود و با هرقدم دورتر شدندش جانم از کالبدم بیشتر به بیرون کشانیده میشد. "او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان". فکر نمیکردم که جان کندن تا به این اندازه سخت است. "ای ساربان آهسته ران کآرام جانم میرود".
رفت و رفت و رفت. آنقدر رفت تا که رفت. از نظر غایب شد. اگر چه از نظر رفت اما از دل نرفت. با رفتنش از نظر، دیده تار شد و با ماندنش در دل، دل تنگ. و از این تناقض عظیم مرگ را در سیاهیهای مقابلم به چشم دیدم. چیزی نمیدیدم و نمیفهمیدم. هر آنچه که بود به یکباره آوار شد. نفس به تنگی گرایید. تنگتر از نفس عاشق. گریزناپذیرتر از هرچه سیاه چاله در گیتی. او که رفت دیگر چیزی دلگشا نبود. دیگر چیزی برای دلشادی نیست. و ... دل مُرد. دل که مُرد، من نیز مُردم.
انا لله و انا الیه راجعون
به امید آن روز