شنیده بودم که از "آواز" تا "آوار" تنها یک "نقطه" فاصله است.
اما چه می دانستم که آن یک نقطه مرکز ثقل تمام عالم من است.
سرخوش از آوازی بودم که در گوشم میپیچید و قلبم را درمینوردید و شهد عشق را در جانم جاری میکرد.
تا آن روز...
تا آن روز که آن "نقطه" از زندگی ام حذف شد.
و وقتی آن "نقطه" برداشته شد. بار تمام گیتی را یکجا بر قلبم احساس کردم.
دیگر آوازی نبود که در گوشم بپیچد. قلبم درهم پیچید. سخت شد. سنگ شد. شهدی از آن نتراوید. راه گوش بسته شد. هوش خسته شد. بر پرده ی چشم زنگار گرفته شد. حواس آشفته شد. به اندوه آغشته شد. غم آخته شد. با شوربختی آمیخته شد. بخت بسته شد. هویت برانداخته شد. اصالت بیبُته شد. بال پرواز شکسته شد. چینههای مغز پینهبسته شد. دروازه امید تخته شد. خاطرات شیرین پشت دیوارهای فروریخته جاگذاشته شد. رُخم رنگ باخته شد. آمال مرگ پشته پشته شد.
در یک کلام همه چیزم در این قمار پاک باخته شد
تازه بود که فهمیدم آوار یعنی چه؟
وقتی که آن "نقطه" برداشته شد.
4خرداد 1396
6:20
نمی دونم تا حالا چقدر به یاکریم های دور و برتون توجه کردید. اگه بخوام از خوبی هاش بگم فکر نمی کنم حوصله شنونده قد بده لذا به مختصری از اون اکتفا می کنم
دوستت دارم
اعتمادت را، احتیاطت را دوست دارم
تو نه از جنس مردم، اما با مردم بودن و از مردم گریختنت را دوست دارم
تو نه از جنس خاک اما بر خاک بودنت را دوست دارم
خرامان خرامان راه رفتنت را دوست دارم
وقارت را در کمال تواضع، دوست میدارم
رنگت به رنگ خاک، اما تو از جنس پروازی، از جنس خدا
اوج گرفتنت را و فرود بیریا یت را دوست دارم
بیگمان تو پیام آور خدایی
یا کریم گفتنت را در این ایام بهار که بیش از هر زمان دیگر لب به سخن میگشایی، بیش از هر چیز دوست میدارم
و دلواپسم
دل واپس آن روز که تَرکمان کنی
تو تنها امید رهاییام در شهر پر غُل و زنجیرمی
#ر_عسکری
بیستم فروردین 1396
سالهای مدیدی بود که شعر نمیخواندم. به عمد نمیخواندم. میترسیدم . از رفتن شمس. از ماندن در تاریکی. عادت کردم. روحم مُرد. میل به پرواز را در خود کشتم و آسوده بودم که چه آسان حرکت میکنم و چه سخت تحریک میشوم در میان زمینیان. در اوج مردگی پایم به ریشهای گیر کرد. افتادم. سرم به سنگ خورد. گفتند: مُرد. قلبم نرم شد. صخرۀ قلبم شکافت. کالبدم تَرک برداشت. روحم بیدار شد. از تنم پرید. به یک باره نبش قبر شدم. خود را دیدم. خونم ریخت. به پای ریشه فرو رفت. ریشه جان گرفت. از بند خاک رها شد. سر برآورد. نهال شد. گفتند از خون سر برآورده و نجس است. بریدندش... و پیش خود می اندیشم کاش ندیده بودمش.
کاش نگفته بودمی، کاش نگفته بودمت
کاش نمیآمدی، کاش ندیده بودمت
نشستهام با خودِ خود، حرف زنم با تو و خود
حرف زدن چه فایده، کاش ندیده بودمت
آینهای مقابلم، سنگ به شیشه میزنم
تا که رَهم ز چنگ خود، کاش ندیده بودمت
تشنهی روی تو منم، نقش به دیده میزنم
لیک نمیکند اثر، کاش ندیده بودمت
به هر کجا نظر کنم چهرهی تو مقابلم
دیده چه کار آیدم، کاش ندیده بودمت
دیده خموش میشود، عقل چموش میشود
سینه به جوش میشود، کاش ندیده بودمت
شمس شدی به روز من، روز بشد همچو سمن
رفتی و شب سایه فِکند، کاش ندیده بودمت
خُور وشی بسان مِهر، چیره شدی به شهر دل
نور فکنده بر دلم، کاش ندیده بودمت
زِمن و زمان من تویی، هوش و حواس من تویی
هوش برفته از سرم، کاش ندیده بودمت
تن همه تن فدای تو، دیده و سر نثار تو
نیست نشانی از رُخ ات، کاش ندیده بودمت
کاش ستاره میشدم، خیره نظاره میشدم
تا که بگویمت همین...، "کاش ندیده بودمت."
آزاد گشتم از خودم / در بند دیگر کس شدم
در بند بودن به زِ آن / کس خویشتن غافل شدن
غافل زِ او غافل زِ خود / غافل زِ عالم نیز شد
ای غافل از احوال خود / غافل مشو از یارِ خود
جمعه - ۷ خرداد ۱۳۹۵
8:10 دقیقه
ای من زِ من پیدا شده
ای مست و هم شیدا شده
ای وادی شط الماء
ای آهوی دشت رها
خبطی بکردم من سحر
"من" "تو" بکردم بی ثمر
آنگه که من "من من" کنم
خود را در او من گم کنم
حاصل ز این غفلت عجب
حاجب بگردد بوالعجب
من این نمی خواهم ولی
حاکم شود این مدعی
بر روح و جان چون جامه ای
این نِخوَتِ سر نیزه ای
حالا که او را دیده ام
فائز ز خود گردیده ام
حالا که من نامی شدم (نامی بالنده، نمو کننده)
از ره رها، راهی شدم
من گم شدم در خُوی خود
پیدا شدم در اوی خود
خود را در او پیدا کنم
من کی من و "من"، "او" کنم
جمعه - ۷ خرداد ۱۳۹۵
12:51
راهیِ راه و دو پایم چوبی است
پای چوبین قسمت ناسوتی است
عقل من حائل ولی مستولی است
قاتل این دل همان معقولی است
*****
عُمر را در پای عقل آتش زدم
قلب را از بیم عشق گردن زدم
عقل از دل غافلم بنموده بود
هر چه را میدیدمی در عقل بود
غافل و کور و کر و اُمی بُدم
بیبصیرت لاف الحق میزدم
گوش افلاک از صدای چون حمیر
خسته و رنجور و بی میل و اسیر
ساکت و ناظر به من زُل میزدند
پیش من خود را به حیرت میزدند
من ندانستم که غافل این منم
بی خبر از هر خبر اینجا منم
من ندانستم که عقل یک شهپر است
نیمم از حوا و نیمم ز آدم است
من ندانستم که عقلم فانی است
آنچه میماند به حق، ربّانی است
هان بدان اسرار حق را ای پسر
ذرهای گویم از این سّر و خبر
کِبر بر عقلِ بشر نادانی است
غفلت از نیم دگر نادانی است
در سراشیب حیات زندگی
با همه کوشش برای زندگی
حیرتم از حیرتم افزون شده
هر چه را میپرورم مدفون شده
مردگی آمد نصیب دل بشد
وآن بدآن خاطر که عشقم مرده شد
هم بدآن خاطر که دل پژمرده شد