ادراکات، دست کم ادراکات خیالی، تبادراتی است از اشیاء، امور و نظایر آن به ذهن.
اموری که با قرار گرفتن در مرکز اندیشه و خیال، در پیرامون خود مجاور و مقارن با دیگر پدیدههاست.
مجاورات و مقارناتی که به حکم حواس تقویت میشوند و احساسات را برمیانگیزانند. بیآنکه نیازمند آن باشند. چه، گاه شاهد اموری هستیم بیآنکه مابهازایی در خارج داشته باشند صرفاً به حکم تخیل یا تعقل معنا یافته و موجودیت مییابند. بیآنکه برای وجود نیازی به حواس داشته باشند.
. . .
به قول معروف "بگذریم".
. . .
به خود مینگرم و ذهنم را میکاوم.
بیش از هر چیز ترا مییابم. و در اندیشۀ تو، نخستین چیزی که به ذهن متبادر میشود صلوات بر محمّد است و آل محمّد.
در آغازِ راهی که نیت کرده بودم با هر یاد تو صلواتی نثار تو، خود و هستی کنم این صلوات بر محمد و آل محمد بود که مجاور نام و یادت بود. اما امروز با هرصلواتی که به گوش میرسد نام و یاد تو به ذهن متبادر میشود.
دیگر تشخیص این که "تو" مقارن و مجاورِ نامِ بهترین بندگان خدایی یا این که نام و یادِ بهترین بندگان خدا یاد آور نام "تو" برایم چندان ساده نیست. معاذ الله
العیاذ بالله
نمیدانم که شطح است یا حقیقت. لیک میدانم که واقعیت است برای من. رخداد و اتفاقی انکارناپذیر.
بیگمان در ذهنم مقارنهای رخ داده میان نام و یاد تو با یاد نام خوبترین بندگاه خدا.
یا زهرای مرضیه!
پناه میبرم به خدا از شر شیطان رانده شده.
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ النَّاسِ ﴿١﴾
مَلِکِ النَّاس ِ﴿٢﴾
إلَهِ النَّاسِ ﴿٣﴾
مِنْ شَرِّ الْوَسْوَاسِ الْخَنَّاسِ ﴿٤﴾
الَّذِی یُوَسْوِسُ فِی صُدُورِ النَّاسِ ﴿٥﴾
مِنَ الْجِنَّةِ وَ النَّاسِ ﴿٦﴾
سه شنبه - ۲۳ خرداد ۱۳۹۶
١٨ رمضان ١٤٣٨
ای یوسف خوش نام ما خوش میروی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما
ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می شود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما
مولوی، دیوان شمس، غزل شماره چهارم
نیت کرده بودم هرگاه که به یادت افتادم با ذکر صلواتی خاطرم را با خاطراتت شیرینتر کنم. و اگر ثوابی هم داشت برای تو.
روزها و شبها میآیند و میروند.
وه!!! که روزها و شبهایم چه سرشار از سلام و صلوت بر محمّد و آل محمّد است.
شاید خدا تورا فرستاده بود تا روح تاریکم به واسطۀ تو و یاد خوبان سپید و روشن و روان پریشانم نیکو گردد.
این که زهره ای یا شمس را نمی دانم. اما
بیگمان تو واسطۀ فیضی.
دیگر به دیدن باران نیازی نیست تا به یاد تو باشم.
تو هستی و با یاد تو، یاد خوبانم.
روح یک انسان بی روح
یادم میآید سال پیش همین ایام بود. ماه رمضان بود. از یک سو تلاش برای بندگی از سوی دیگر داغ ننگ نابندگی.
حال و روز خوبی نداشتم. گرمای بیرون در مقابل آتش درون هیچ به نظر میرسید. فکر میکردم سختترین لحظات عمرم را در حال سپری کردنم. از دست خود و دیگر بندگان خدا هیچ گریزی نداشتم جز به خود خدا.
یک سال گذشت. به ظاهر همه چیز رو به راه شده. اما باید اعتراف کنم که حالم بهتر از سال پیش نیست. اگر چه به ظاهر آرام اما به واقع ناآرامم. شکل ناآرامی تغییر یافته اما از شدتش که کاسته نشد هیچ، بل صد چندان شده. احساس میکنم چیزی در درونم مرده. چیزی که باید از درون محرکم باشد و مرا به زندگی وادارد، چون سُرب سرد و سنگین شده. به جای سبکی احساس سنگینی مضاعف دارم و همواره میاندیشم جنازهای از درون بر دوشم سنگینی میکند.
به گمانم روحم مرده است.
هرچند امیدی به زندگی دوباره در این جهان ندارم چشم انتظار آنم تا که با گذاردن سر بر زمین از خواب بیدار شوم. شاید آن روز، روز دیدار باشد. به امید آن روز و مشتاق دیدار
چشم انتظار ماه ام همچون شبان دیگر
لیک آسمان گرفته ساتر به روی ساغر
ای ماه من برون آ، از پشت گیتی تار
تا گردد آسمانم روشن به تو دگر بار
ر- عسکری
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
حافظ
شنیده بودم که از "آواز" تا "آوار" تنها یک "نقطه" فاصله است.
اما چه می دانستم که آن یک نقطه مرکز ثقل تمام عالم من است.
سرخوش از آوازی بودم که در گوشم میپیچید و قلبم را درمینوردید و شهد عشق را در جانم جاری میکرد.
تا آن روز...
تا آن روز که آن "نقطه" از زندگی ام حذف شد.
و وقتی آن "نقطه" برداشته شد. بار تمام گیتی را یکجا بر قلبم احساس کردم.
دیگر آوازی نبود که در گوشم بپیچد. قلبم درهم پیچید. سخت شد. سنگ شد. شهدی از آن نتراوید. راه گوش بسته شد. هوش خسته شد. بر پرده ی چشم زنگار گرفته شد. حواس آشفته شد. به اندوه آغشته شد. غم آخته شد. با شوربختی آمیخته شد. بخت بسته شد. هویت برانداخته شد. اصالت بیبُته شد. بال پرواز شکسته شد. چینههای مغز پینهبسته شد. دروازه امید تخته شد. خاطرات شیرین پشت دیوارهای فروریخته جاگذاشته شد. رُخم رنگ باخته شد. آمال مرگ پشته پشته شد.
در یک کلام همه چیزم در این قمار پاک باخته شد
تازه بود که فهمیدم آوار یعنی چه؟
وقتی که آن "نقطه" برداشته شد.
4خرداد 1396
6:20