راهیِ راه و دو پایم چوبی است
پای چوبین قسمت ناسوتی است
عقل من حائل ولی مستولی است
قاتل این دل همان معقولی است
*****
عُمر را در پای عقل آتش زدم
قلب را از بیم عشق گردن زدم
عقل از دل غافلم بنموده بود
هر چه را میدیدمی در عقل بود
غافل و کور و کر و اُمی بُدم
بیبصیرت لاف الحق میزدم
گوش افلاک از صدای چون حمیر
خسته و رنجور و بی میل و اسیر
ساکت و ناظر به من زُل میزدند
پیش من خود را به حیرت میزدند
من ندانستم که غافل این منم
بی خبر از هر خبر اینجا منم
من ندانستم که عقل یک شهپر است
نیمم از حوا و نیمم ز آدم است
من ندانستم که عقلم فانی است
آنچه میماند به حق، ربّانی است
هان بدان اسرار حق را ای پسر
ذرهای گویم از این سّر و خبر
کِبر بر عقلِ بشر نادانی است
غفلت از نیم دگر نادانی است
در سراشیب حیات زندگی
با همه کوشش برای زندگی
حیرتم از حیرتم افزون شده
هر چه را میپرورم مدفون شده
مردگی آمد نصیب دل بشد
وآن بدآن خاطر که عشقم مرده شد
هم بدآن خاطر که دل پژمرده شد