روح یک انسان بی روح
یادم میآید سال پیش همین ایام بود. ماه رمضان بود. از یک سو تلاش برای بندگی از سوی دیگر داغ ننگ نابندگی.
حال و روز خوبی نداشتم. گرمای بیرون در مقابل آتش درون هیچ به نظر میرسید. فکر میکردم سختترین لحظات عمرم را در حال سپری کردنم. از دست خود و دیگر بندگان خدا هیچ گریزی نداشتم جز به خود خدا.
یک سال گذشت. به ظاهر همه چیز رو به راه شده. اما باید اعتراف کنم که حالم بهتر از سال پیش نیست. اگر چه به ظاهر آرام اما به واقع ناآرامم. شکل ناآرامی تغییر یافته اما از شدتش که کاسته نشد هیچ، بل صد چندان شده. احساس میکنم چیزی در درونم مرده. چیزی که باید از درون محرکم باشد و مرا به زندگی وادارد، چون سُرب سرد و سنگین شده. به جای سبکی احساس سنگینی مضاعف دارم و همواره میاندیشم جنازهای از درون بر دوشم سنگینی میکند.
به گمانم روحم مرده است.
هرچند امیدی به زندگی دوباره در این جهان ندارم چشم انتظار آنم تا که با گذاردن سر بر زمین از خواب بیدار شوم. شاید آن روز، روز دیدار باشد. به امید آن روز و مشتاق دیدار
چشم انتظار ماه ام همچون شبان دیگر
لیک آسمان گرفته ساتر به روی ساغر
ای ماه من برون آ، از پشت گیتی تار
تا گردد آسمانم روشن به تو دگر بار
ر- عسکری