دیر زمانی نبود که از دیدنش میگذشت.
. . .
اما گذشت.
خیلی زود گذشت.
تا آن روز. همانجا.
آن روز وداع. آن روز اَلیم به منتها. آن روز که رسیدم به انتها.
همانجا که در روز نخست برایم نذر کرده بود زیارت عاشورا.
و حالا بعد از گذر روزها ...
دیدمش
محرم بود و لباس سیاه برتن داشت.
عزادار امام و یارانش بود.
اما در دل عذاب دیگری نیز داشت.
نیازی به گفتن نبود. در چشمانش هویدا بود و من از نگاهش خواندم.
دیدمش، هم عزا را و هم عذاب را. اما سر به پایین انداخته و چشم بر زمین دوختم. گویی که ندیدمش. در دل گفتم با این رخت سیاه چه زیباتر است از همیشه. شرم کردم، سرگرداندم و بر خود لعنت فرستادم. قرار بود جز معنا در او نبینم. سلام کردم و هیچ نگفتم.
. . .
بعد از ساعت یا ساعاتی دیدم که میرود. میدانستم که بار آخر است. او میرفت و من نظارهگر رفتنش بودم. درد رفتن را با تمام وجودم احساس میکردم. چیزی به مانند قالب تهی کردن. گویی که جانم به جانش بسته بود و با هرقدم دورتر شدندش جانم از کالبدم بیشتر به بیرون کشانیده میشد. "او میرود دامن کشان من زهر تنهایی چشان". فکر نمیکردم که جان کندن تا به این اندازه سخت است. "ای ساربان آهسته ران کآرام جانم میرود".
رفت و رفت و رفت. آنقدر رفت تا که رفت. از نظر غایب شد. اگر چه از نظر رفت اما از دل نرفت. با رفتنش از نظر، دیده تار شد و با ماندنش در دل، دل تنگ. و از این تناقض عظیم مرگ را در سیاهیهای مقابلم به چشم دیدم. چیزی نمیدیدم و نمیفهمیدم. هر آنچه که بود به یکباره آوار شد. نفس به تنگی گرایید. تنگتر از نفس عاشق. گریزناپذیرتر از هرچه سیاه چاله در گیتی. او که رفت دیگر چیزی دلگشا نبود. دیگر چیزی برای دلشادی نیست. و ... دل مُرد. دل که مُرد، من نیز مُردم.
انا لله و انا الیه راجعون
به امید آن روز